سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 87
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 881706






 
پنج شنبه 101 آذر 3 :: 8:48 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

یه تولد کاملا متفاوت

یه عالمه هماهنگی قشنگ واسه خوشحال کردنم

یه نفری که تمااااااااااااااام تلاشش رو کرد خوشحال و سوپرایزم کنه و از چیزی کم نزاشت

یه لحظه هایی که از خدا چیز دیگه ای نمیخواستم جز تموم نشدن لحظه ها

بهترین و خاص ترین کادوی تولدی که هر وقت نگاش کنم، تداعی کننده یه تصمیم قشنگه


یه عالمه عکس قشنگ تو رستوران مرجانه

یه رویایی که واقعی تر شد

و قلبی که مطمئن تر شد...http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/da04070de6853173d9be15d8d1ff0986.jpg

 

 

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/96100744b7ba56288d566b4213e3baaf.jpg

 

 

پ.ن : بماند که منو گشنه نگهداشتن و داشت صدام درمیومد جالب بود



 




موضوع مطلب :
شنبه 101 آبان 28 :: 10:42 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

بعد چند ماه دوییدن و تلاش 

حتی نشد نیم ساعت نفس راحت بکشم 

 

سهم من

آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من میگیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است 

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن ...

 

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 101 آبان 24 :: 8:22 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

تنها موردی که تو زندگی اصلا دلم نمیخواد بفهممش

تا الان که دو تا نشونه ش معلوم شد




موضوع مطلب :
چهارشنبه 101 آبان 18 :: 9:34 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

اونجایی که تصمیم میگیری وابستگی ها رو بزاری کنار که یه دفعه خدای نکرده موقع شکست از موقعیت هات جا نمونی،

اونجا همون نقطه ایه که تصمیم گرفتی بین عقلی که زورکی میخواد چشمت رو (زیادی) باز کنه و عشقی

که میخواد (شاید زورکی) چشماتو ببنده منطق رو انتخاب کنی

چون احتمالا وزنش واست بیشتره

 

اونی که به من میگه خیلی به حرف بقیه توجه میکنی و روت تاثیر میزارن همونه که از اون سر دنیا به

هدف هاش جهت میدن و با یه (این بهتره) نه (اون بهتره) زندگیش و میچینن

اعصابم خورده واقعا

چطور نگفت به من که میخواد خودشم این کار و انجام بده

چطور من و تو هوا نگه میداره همش من حدس بزنم انتخاباش چیه

.

.

چرا فکر کردم بخاطر منه ؟









موضوع مطلب :
سه شنبه 101 آبان 3 :: 2:14 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

اونجا که حساب کتاب و میزاری کنار به حرف دلت گوش میدی رو کار ندارم 

اونجایی هم که مجبوری بخاطر وسط گذاشتن دلت به بقیه جواب پس بدی که چرا عقلتو گذاشتی کنارو به سوالای تکراری

(پس عقلت کجا رفت؟ ) و (تا کی قراره همینطوری بمونی؟) و (تو مگه دنبال همین نبودی؟ ) رو هم کار ندارم


اونجابیش درد داره که پای دلت وامیستی ولی نمیتونی ثابتش کنی 

میشه یه حالتی از اینجا مونده از اونجا رونده 

یه حس عذاب وجدان و یه حالت گیجی 

دیگه نمیدونی دفعه بعد تو این شرایط جرئت داری خودت تصمیم بگیری یا نه

.

.

حس نمیکنم تصمیم های اشتباهی میگیرم 

اما گاهی دلیل واقعی رو ترجیح میدم پنهان کنم 

گفتن بعضی وقتا عواقب داره و توقع میاره ، "واسه خودم"




چرا گفتم و ابن کار و نکرد؟

چرا گفتم و اون کار و کرد؟

چرا با اینکه میدونست دنبال این اتفاقم دست نگه داشت؟

چرا ادامه داد؟

یه عالمه چرا که اصن نیاز نیست تو ذهنم شکل بگیره

میشه اون حالتی که: وقتی نمیدونی، راحت تری!

..


خب حالا متهم کیه؟  ""من""

کی سنگدل بود و انگار با منطق حساب کتاب کرده ؟ خب اونم که حتما:  من


نمیدونم قوانین ریاضیات رو چطور بالا پایین کرد که نتیجه منطقی میشد اینی که من بهش رسیدم

مطمینم آخر هزار صفحه حل معادله و فرمول، کسی به اون راحتی به اون نتیجه نمی رسید

من بهش رسیدم چون خواستم که اون نتیجه رو بگیرم

و خواستم فرض کنم کار درست همونه که من انجام دادم

و انقد این «درست» عمیق تو ذهنم نشست، که بقیه هم باورشون شد که با وجود اون شرایط، انتخابم تنها گزینه روی میز بود

پس تصمیمم، شد مطابق با تصمیم و تفکر جمعی!!!

"همون نتیجه ای که هر عقل سلیمی بعد از دو بار گفتگو بهش می رسید !!!"

پس عجیب نبود که مهسا هم بهش رسیده!

.

.

.

سالها رو خودم کار کردم که رو حرف ها حساب نکنم

این عمله که نشون میده یه آدم واقعا چی میخواد 

اشتباهم اینجا بود که متوجه نبودم بقیه مثل من فکر نمیکنن

اونا ممکنه از یه کلمه ساده، یه بار معنایی سنگین دربیارن که این توضیح اضافی یعنی این، اون کلمه یعنی اون و ...

و همینطور میرن تا اخرش...

...

این یه بخش از یه نوشته س که دلم نمیومد منتشرش کنم.

در واقع نمیخواستم cycle of violence رو کشش بدم جالب بود. الان من مثلا انقد انگلیسی بلدم که فارسیم نمیادچشمک

اما نگفتن سخت بود

چند تا جمله ش رو حذف کردم که کلا خودم رو سانسور نکرده باشم




موضوع مطلب :
شنبه 101 مهر 30 :: 12:37 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/73e5f3b7dfa8c173eda7b6386ab63c93.jpeg




موضوع مطلب :
دوشنبه 101 مهر 25 :: 8:23 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/0c5bbc44cdf358e4823a76bd5089e450.jpg




موضوع مطلب :
دوشنبه 101 مهر 25 :: 12:35 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/587b9e623b378a989a7f2e64ff3067ac.jpg

 




موضوع مطلب :
شنبه 101 مهر 16 :: 10:18 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

میدونم صبر چاره خیلی از مشکلاته 

میدونم گاهی وقتا اتفاقای قشنگ وقتی میفتن که دیگه طاقتت طاق شده و جونت به لب رسیده 

ولی فکر و عقل و حواس که صبر حالیش نیس 


فقط خیالاته که میتونه بزنه زیر همه چیز و منطق و فلسفه ت رو ببره زیر سوال و صبر عاقلانه ت رو به سخره بگیره 


اون وقته که دیگه کاری از دستت برنمیاد 

یه نگاه عاقل اندر سفیه به خودت میندازی و میگی بابا کجای کاری 

انقد صبر کن که از قوره و حلوا برسی به شراب صد ساله 

مثلا خیلی عاقل و دوراندیشی 

مثلا زندگیت و بر پایه منطقی چیدی که خودتم دیگه به محتوا و درستیش شک داری

.

.

.

.

.

دیگه بسه هر چقدر باورش نکردی 

بسه هر چقد به خودت قبولوندی که دنیا جز تکرار زشت و بی ترکیبش چیزی برای بدست آوردن نداره 

بسه هر چقد دیوان اخوان و گذاشتی جلوت و زمزمه کردی: 

من اینجا بس دلم تنگ است 

و هر سازی که میبینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم 

قدم در راه بی برگشت بگذاریم 

ببیتیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟


قراره این دفعه تو یه جور دیگه باشی 

قراره دنیات یه شکل دیگه باشه 

این بار قراره روی روشن ماه بتابه و دیگه هیچوقت تاریک نشه 

هیچوقت ...




موضوع مطلب : دلنوشته
پنج شنبه 101 مهر 7 :: 12:0 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/7f682bea3a1ba112f4c38c10051e4d21.jpg




موضوع مطلب : شعر
<   1   2   3   4   5   >>   >