سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 147
بازدید دیروز: 261
کل بازدیدها: 882027






 
چهارشنبه 93 اسفند 13 :: 2:17 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

خانم جوانى به دلیل ممکن نبودن زایمان طبیعى مجبور میشوند

برایش عمل سزارین انجام دهند

و مشخص شد که علت ممکن نبودن زایمان طبیعى

گرفتن دست برادر توسط خواهر کوچکش است

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/ce71d97f74a2c86c8dd563444b4c6863.jpg




موضوع مطلب :
یکشنبه 93 اسفند 10 :: 2:57 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

داستان تلخی است

مردی که هاله نور می دید

اما دزد کنار دستش رو نمی دید!!!!




موضوع مطلب :
سه شنبه 93 بهمن 28 :: 2:4 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

معانی مختلف مُردن در رشت؛


میرم تره : عاشقتم
بمیرم تره: خیلی دلم برات می سوزه
بوشو بمیر : دیگه نمی خوام ببینمت
بمردیبی؟ : چرا کاررا انجام ندادی؟

بمرده بی: چرا نگفتی!
نمُردیم و ... : بالاخره اتفاق افتاد
بمردم تا ... : صبرمان تمام شد
من بمیرم؟؟؟ : راست می گویی؟
بمردم : خسته شدم
بمردی؟؟؟ : چرا جواب نمی دهی؟
بمرده : بی حال و وا رفته
مُردنی : نحیف و لاغر

شیخ رشتی

پیج رشت .... شهر باران های نقره ای




موضوع مطلب :
دوشنبه 93 بهمن 6 :: 12:17 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

ما در ایران افتخار داشتن بزرگترین فروشگاه متحرک جهان ( مترو تهران ) را داریم

ولی متاسفانه دیده شده بعضی از سودجویان ازش بعنوان وسیله نقلیه استفاده میکنند.


جالب بود !!!!!!! جالب بود




موضوع مطلب :
جمعه 93 بهمن 3 :: 2:23 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال


««خود خود خودم»»

«مهسااااااااااااااااااااااااااااااااااا»

من روزی 10 دقیقه این عکسمو نگا میکنم خودمو ناز میدم خیلی خنده‌دار

گیج شدم هر کسی یه جور قاطی داره دیگه گیج شدم

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/cb3a8b82f03ef5c19786c6db1790fa21.jpg




موضوع مطلب :
پنج شنبه 93 دی 25 :: 3:1 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

امشب ... شب خوبی نیست

امشب دوباره فکر کنم واسه صدمین بار... از قضیه ای ناراحت شدم که واسه گذشتس

واسه سال 87 !

از شخصیت کسی ترسیدم که خودش الان یه بازنده ست!

از زیر آب زنی کسی وحشت کردم که یه عمر ... 25 سال !!! فکر میکردم یه حمایت کننده ی تمام و کمال از منه که بی منت دوستم داره ...

بی منت عاشقمه ... بی هیچ قصد و غرضی ... کسی که تو دوران تنهایی زندگیم ...

قشنگ ترین و ساده ترین نامه های زندگیم و بهش مینوشتم و با خوندن حرفاش آروم میشدم ...

کسی که یه موقعی فکر میکردم از پدر و مادرم هم واسم عزیزتره و تنها کسیه که منو میشناسه...

کسی که عمق پرستیدن من به خودشو حس میکنه و حاضره بخاطرم خیلی کارا بکنه ...

کسی که یه موقعهایی اسطوره ی زندگیم بود !!!  حاضر بودم بخاطرش جلو همه که سهله ... جلوی دنیا وایسم ...

من ... من همونم که اون وقتی بخاطر مشکلش گریه میکرد ... منم باهاش گریه میکردم...

نمیفهمیدم چی داره میشه ... نمیفهمیدم چرا گریه میکنه ... نمیفهمیدم چرا باید کسی ندونه ...ولی منم گریه میکردم ....

بخاطر ناراحتیاش ... بخاطر بدبختیاش ... بخاطر بدبیاریاش با عزیزترین کسای زندگیم بارها جنگیدم ...

ولی اون ... با چند تا جرف بیخود همه چیو خراب کرد ...

مهم تر از من .... مهم تر از برنامه های من که بخاطر چند تا جمله ی هیچ و پوچ بهم خورد .... این حسی بود که از دست رفت

این حس که یکیو با تمام وجود بپرستی و ایمان داشته باشی جز خوبی تو چیزی نمیخواد ... دیگه از دست رفت

و عشق اون به من ... که اصن شاید از اولشم عشق نبوده ... با غرور و حسادت و کینه قاطی شد

 

هی فلانی! زندگی شاید همین باشد!

 
یک فریب ساده و کوچک  

آن هم از دست عزیزی که تودنیا را

جز برای او و جز با او نمی خواهی    .


من گمانم زندگی باید همین باشد   



و حالا هر چقدر سعی میکنی ... دیگه من اونی نمیشم که بودم ...

و وقتی نامه های اون موقع رو میخونم ... به جای یه حس خوب ... حس بدی دارم ... حس حماقت !

سخته با چند تا جمله بفهمی همه ی خیالپردازیهات اشتباه بوده ...

سخته بفهمی که کسی که مهمترینه واست ... شاید بهترین نباشه !!!


نمیدونم چه حسیه ...

نمیگم حسادته

ولی دیگه حمایت نیست

خیلی وقته که دیگه حمایت نیست

من اینو 6 ساله که فهمیدم ...

ولی هر چند وقت یه بار یه چیز جدید میفهمم .... یه چیزی رو میشه واسم که همه چی بدتر میشه ...

سخته فکر کنم نیت خوبی پشت اون حرفا و پیشنهادا بوده ... نه نبوده ...

آدم وقتی میخواد یکیو از یه کاری که به قول خودش بده منع کنه ، قدم اول اینه که به خودش بگه ....

نه که بره پشتش زیرآب بزنه ...

نه ... تو اونی نیستی که من همه ی عمر پرستیدم ....

تو کسی هستی که بعد از یه وقتی که نمیدونم کی بود، دیگه منو مثل یه همدم نگاه نکردی ...

مثل یه عروسک نگا کردی که باید با هر ساز تو برقصه ... چون تویی که عقلت از همه

بیشتر میرسه و ماها هم از دم بی عقل و کودن و بی استعدادیم ...

... دیگه نمیتونی قدم به قدمم بیای و بدونی چیکار میکنم و کجای زندگیمم ،

چون اشتباه کردی .... اشتباه کردی ...


 

 دیگر به آن تفاهم مطلق،

هرگز نمی رسیم .

و دست آرزو،

با این سموم سرد تنفر که می وزد،

دیگر شکوفه های عشق و شهامت را،

از شاخسار شوق نمی چیند

 

افزون شوید بین من و او،

گرد غبار های کدورت،

فرسنگهای فاصله،

افزونتر!

 

ای کاش آن حقیقت عریان محض را،

  هرگز ندیده بودم .

 داناییش به ناتوانیم افزود

دیدم که آن حقیقت عریان ز چشم من

مکتوم مانده بود

 

دیدم که رود،

رود، که یک روز پاک بود

اینک در استحاله سیال خویش

تسلیم محض پهنه مرداب می نمود

 

کو

یک خنده،

- یک تبسم  زیبا

یک صوت صادقانه، یک آوای بی ریا؟

آری چه کرد باید

با دسته های خنجر پیدا از آستین .

لبخندها فریب،

و مهربان صدایی اگر هست در زمین

سوز نوای زمزمه جویبارهاست .

 

 

          من،

               افسوس می خورم که چرا و چگونه، چون

                آن آفتاب روشن

                آن نور جاری جوشان عشق من

                           در شط خون نشست،

                                                   در لجه جنون .

 

 




موضوع مطلب :
جمعه 93 دی 12 :: 9:47 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

گوشیم دیروز خراب شد از دیروز اون خط خاموش بود ...

الان روشن کردم

آره ... اون  کلاس بهترین کلاس بود ... یادش بخیر ... گریه‌آور

وای چه قدر خوش میگذشت ... چقدر خوش بودیم

حیف الان همه دور افتادیم از هم

هر کی یه طرف با بدبختیای خودش درگیره

 

ناراحت نیستم از دستت

ولی تو خیلی بی معرفیتا ... چشمک




موضوع مطلب :
شنبه 93 دی 6 :: 2:38 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

امروز روز خوبی بود ...

غیر صبح که یه امتحان مزخرف داشتم !

روز خوبی بود ...

ولی غروب غمگینی بود....

امروز ... یه چیزای قشنگی و تجربه کردم که خیلی وقت بود  دلم میخواست داشته باشم

امروز ... یه چیزی و داشتم که .... که ... که .... دوسش داشتم

امروز انقدر خوب بود که وقتی یادش میفتم گریه میکنم... مثل الان ... از تموم شدنش گریه میکنم....

 

امروز ... روز دوباره رفتن بود ....

....

(و من می مانم....

این بار هم

با کتابی پر از

خداحافظی های تکراری...)

 




موضوع مطلب :
جمعه 93 آذر 28 :: 2:21 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
ما بدهکاریم به یکدیگر
و به تمام "دوستت دارم" های ناگفته ای که پشت دیوار "غرورمان" ماند
و آنها رابلعیدیم...
تا نشان دهیم که منطقی هستیم
ما بدهکاریم به یکدیگر
و به تمام "احساسمان" که زبان به دندان کشیدیم و در سینه
مدفونش کردیم
ما بدهکاریم به یکدیگر
و به "چشمهایمان" که برای یک لحظه ،حتی یک لحظه اجازه خیره شدن ندادیم
تا نشان دهیم که منطقی هستیم
ما بدهکاریم به یکدیگر
و به "آغوش هایمان" که پشت تمام تردیدها و دودلی هایمان
از یکدیگر محرومشان کردیم
ما بدهکاریم به یکدیگر
و به "قلبمان" که چه خودخواهانه شکستیمش و با قدمهایی استوار از آن گذشتیم
تا نشان دهیم که منطقی هستیم
ما بدهکاریم به یکدیگر....


fb!!!



موضوع مطلب :
چهارشنبه 93 آذر 26 :: 11:45 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

بازم تب ... بازم سر درد .... بازم چشم درد ....باز... درد درد درد

وای تا کی میخواد این وضعیت ادامه پیدا کنه خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

ترسیدمترسیدمترسیدم




موضوع مطلب :
1   2   3   4   >