|
یکشنبه 93 خرداد 25 :: 1:15 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
حکایت بهلول و آب انگور بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!! موضوع مطلب :
یکشنبه 93 خرداد 25 :: 1:1 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست
موضوع مطلب :
سه شنبه 93 اردیبهشت 30 :: 1:29 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
بله ... همیشه تقصیر با شماست !!! ولی حیف که گفتنش هیچی و عوض نمیکنه و نمیتونه حجم پوچی و حسرتی رو که بخاطر اون مدت حس میکنم رو از بین ببره !!! دیگه کار به جایی رسیده که برای یاد آوردن کسی که یه روزهایی همیشه «بود»، یه سوم شخصی بیاد و یادآوری کنه واست خوبه .... همین خوبه ... هرچند که فکر میکردم خیلی خیلی زودتر از اینها صدا و چهره و خاطرم فراموش بشه، ولی همین که داره فراموش میشه خیلی خوبه ... چون برای من چیزی جز یه لکه ننگ نبود و نیست!! موضوع مطلب :
چهارشنبه 93 فروردین 20 :: 12:59 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
خوب نیستمممممم خوب نیستم اصلا ٌ اعتراف میکنم دلم واسه یه چیزایی که یه روزی با تمام وجود ازشون فرار کردم تنگ شده ! مخصوصا امروز ... وقتی از پله ها آروم اومدم پایین و ... دیدم دیگه نیست انگار که مرده ... انگار که از اولم نبوده ... فقط یه رویای تلخ و شیرین بوده که یه روزی تو توهماتم زندگی می کرده
از عشق و دوست داشتن از درس و کار و ... ازدواج از فکر کردن به همه ی اینا حالم دیگه بهم میخوره
باید فقط فقط فقط واسه خودم باشم شاید فردا بعدظهر برم دریااااااااااا برم که خلوت کنم
دنیا کثیفه ... پر از آدمایی که حتی جرئت ندارن تو خلوتشون و حتی تو دلشون به کثافت کاریاشون اعتراف کنن ! خسته ام !
دریاهای چشم تو خشکیدنی است
موضوع مطلب :
چهارشنبه 93 فروردین 20 :: 12:1 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
زن زیبائی نیستمموهایی دارم سیاه که فقط تا زیر گردنم میآیدو نه شب را به یادت میآوردنه ابریشمنه سکوتِ شاعرانهنه حتی خیال یک خوابِ آرامپوستِ گندمی دارمکه نه به گندم میماندنه کویرو چشم هاییکه گاهی سیاه میزندگاهی قهوه ایو گاه که به یاد مادرم میافتم عسلی میشوند و کمی خیسدستهایم .... دست هایمدست هایم مهربانندو هر از گاهیبرایِ توبه یادِ توبه عشقِ توشعر مینویسندمرا همینطور ساده دوست داشته باشبا موهایی که نوازش میخواهندو دستها یی که نوازشت میکنندو چشمهایی کهبه شرقیِ صورتِ من میآیندموضوع مطلب : |