|
شنبه 101 مهر 2 :: 9:53 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
نمیدونم بهش میگن زودرنج بودن، حساس بودن، نازک نارنجی بودن هر چی که اسمشو میزارن من شاید بخشی از این خصلت ها رو دارم خیلی سعی میکنم که وقتی از یه حرفی ناراحت شدم زیاد به روی خودم نیارم یا حداقل اونقدری که ناراحت شدم، نشون ندم ولی دیگه وقتی یه نفر زل زده به صورتم که نمیتونم ادای خوب ها رو دربیارم اونم وقتی کسی باشه که کمتر از همه دلم میخواد پیشش فیلم بازی کنم اینو مبدونم که آدم ها میتونن چند تا مود و مدل مختلف داشته باشن ولی نمیفهمم وقتی با یه مودشون خیلییییییییییی بیشتر از حتی جمع دو تای دیگه خوش میگذره، چرا باید تصمیم بگیرن تو یه فاز دیگه باشن دیشب از اولش هم مشخص بودن یه فاز عجیبیه که من نمیفهمیدم خب من فکر نمیکردم اوضاع اینطوری پیش بره زمان بندی ها تو ذهن من خیلی با اوضاع الان فرق داشت فکر نمیکردم خودم مجبور شم تنهایی یه چیزی رو پیش ببرم واسه یه بارم که شده اومدم مسئولیت کاری که از انجامش میترسیدم رو بندازم رو دوش یه نفر دیگه، نه تنها افتاد گردن خودم، بلکه الان باید واسه انجام ندادنش هم جواب بدم واقعا نمیشه همیشه همه مشکلات رو گفت نمیشه ریشه اصلی همه ناراحتی ها رو ابراز کرد ولی بعضی چیزا فهمیدنش اونقدر هم سخت نیست باورش نمیشه بهش بگم چند تا از کارایی که این مدت انجام ندادم دلیل اصلیش همونی بوده که دیشب گفتم چقد هر دفعه که داشتم بهونه میاوردم سختم بود شاید اصلا اشتباه از من بود که بهونه آوردم و پیچوندم قطعا وضعیت الان رو انقد دوست دارم که نمیخوام با دلخوری های بیخودی خرابش کنم ولی همیشه هم "گفتن" چاره نیست... من هیچوقت بیخودی یه جمله رو پشت سر هم چندین مرتبه تکرار نمیکنم هیچوقت یه سوال خیلی عادی رو چند بار پشت سر هم الکی نمیپرسم تمام وقتایی که یه موضوع غیرپیچیده رو میکشم وسط و هر دفعه از یه زاویه درباره ش سوال میپرسم، یعنی یه جای کار میلنگه موضوع مطلب : دلنوشته
دوشنبه 101 شهریور 21 :: 12:48 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
عاشق حس و حال اون لحظه م بودم اون لحظه هایی که داشتم با ذوق واسش تعریف میکردم چرا اونقدر خوشحالم و حالم یهو از اون وضعیت بی رمق و فشار پایین، تبدیل شده بود به بمب انرژی انقد که یادم رفت یه جا پول پرداخت کنم و به مناسبت خبر یه فتح بزرگ شام مهمونش کردم نمیتونم بگم چقدر حس خوبی داشتم وقتی داشتیم برنامه هامون رو میگفتیم و زمانش رو چک میکردیم اولین باره تو زندگیم که اینطوریم هیچ هم شبیه قفس نیس شبیه هیچ حسی که قبلا داشتم هم نیست شبیه یه رویای قشنگیه که میشه واسه همیشه داشتش موضوع مطلب :
یکشنبه 101 مرداد 9 :: 9:41 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
میدونم چرا ناراحتم ولی دلم نمیخواد بگم اصن همه ناراحتیا که گفتن نداره ناراحتی های من معمولا از اونجا آب میخوره که با انرژی به محیطی ورود میکنم که تصورم ازش یه روز قشنگه ولی اوضاع جوری پیش نمیره که توقع داشتم حتی اگه اتفاقی که میفته خیلی هم دور از انتظار نباشه ولی من دوستش نداشته باشم اینم میدونم که ناراحتی دیشبم چطور میتونست برطرف شه ولی خب... همیشه هم احساسات تو یه سطح باقی نمیمونه. اولویت ها عوض میشه !! اخیرا خیلیا رو از خودم دور کردم و تو این شرایط به هر کسی نمیتونم زنگ بزنم بالاخره هر بدست آوردنی، ارزش اینو داره که یه چیزایی رو هم کنار بزاری امیدوارم که داشته باشه البته!!! شاید یه بخش از ناراحتیم هم اینه که بخاطر اینکه کار خودمو بکنم، مجبورم یه جاهایی دروغ بگم یا بپیچونم ولی دوس ندارم نمیدونم چرا باید تو منگنه قرار بگیرم نمیدونم چرا وقتی فریاد نمیزنی که تو مسئله ای صاحبنظرتر از بقیه ای، چرا باید با پررویی رو نظر خودشون پافشاری کنن. منم حوصله اینو ندارم که بقیه رو قانع کنم نظر من درسته یا اونا همیشه ظاهرا اونی برنده س که با یه اصرار بی منطق واسه دفاع از نظرش سر و صدا میکنه خسته نیستما فقط به چند ساعت تنهایی احتیاج دارم این مدت خیلی شلوغ پلوغ بوده ... موضوع مطلب : دلنوشته
یکشنبه 101 تیر 26 :: 9:8 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
یه گونه ی جدیدی که درکش نمیکنم حدس نمیزنم قدم بعدیش و چرا و چطور برمیداره وقتی تو نتیجه حرفا دنبال اینم که "خب اینم مثل بقیه س" یهو فرمون و کج میکنه و یه چیزایی میگه که شوک میشم استدلالم اینه که همون شک هم نباید وجود میداشت که اگر چیزی هست که میشه بهش گفت حس، خب شک دیگه چرا وقتی درگیر چیزی هستی که انقد هم حس خوب بهت میده چرا اصلا بخوای بهش شک کنی مگه اینکه ................ دوست ندارم منتظر بشینم ببینم قدم بعدی چیه سعی میکنم از مسیر لذت ببرم بدون اینکه فکر کنم به هدف حتی بدون اینکه سرم رو بلند کنم ببینم اثری از اوج هست یا نه اصلا کی تعیین میکنه اوج لذت کجاست یعنی همین بلاتکلیفی شیرین که دلهره داری و نمیدونی تو فکرش چی میگذره و نمیدونی 100% هست یا نه، اوج لذت نیست؟ میشه تضمین کرد اونجایی که 100% مطمین میشیم واسه همیشه هستیم از الان خوشبخت تریم ؟ از کجا معلوم که اون زمان از اطمینان مفرط داشتن واسه همیشه، دست از تلاش واسه جلب توجه برنمیداریم ؟ نه عمرا بشه موضوع مطلب : دلنوشته
پنج شنبه 101 خرداد 26 :: 10:49 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
موضوع مطلب :
چهارشنبه 101 فروردین 10 :: 8:34 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
خیلی برام مهم بود که 5 فروردین امسال رو یه جور متفاوتی بگذرونم موضوع مطلب : سفر
سه شنبه 101 فروردین 2 :: 10:17 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
مدتها دنبال همچین موقعیتی بودم و اتفاق نیفتاد بیشتر مطمین نبودم تهش خوب میشه یا نه و واسه همین انجامش نمیدادم همین حالاشم مطمین نیستم که چی میشه کسی چه میدونه شاید بشه شروع یه جریان قشنگ جدید. شایدم نتیجه ش چند روز اعصاب خوردی باشه هر چی که هست از چند جهت جدیده من برم و با خبرای آخر ماجرا برگردم موضوع مطلب :
پنج شنبه 100 بهمن 21 :: 9:36 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
بالاخره یه موج کرونا تو کارنامه سلامتی این بنده حقیر هم ثبت شد و اومیکرون کمی سخت تا حدی نفسگیر اومد و گذشت و تموم شد از این به بعد : بیشتر الکل بزنیم ، بیشتر ماسک بزنیم، بیشتر فاصله بگیریم... هر وقت هم کرونا زیاد شد سر کار نیایم چون قطعا و حتما پیک بعدی در راهه موندم اگه 3 دوز واکسن نزده بودم الان سینه قبرستون خوابیده بودم یا کلا سر کاریم و اونا همچین تاثیری ندارن ! باشد که همگان ایمان بیاوریم مراقب سلامتی تون باشین علی برکت الله .... موضوع مطلب :
دوشنبه 100 دی 20 :: 2:37 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
حالا دیگه 19 دی میاد و میگذره و من ککم هم نمیگزه در عجبم که حوادث تلخ رو چطور پشت سر گذاشتم که حالا جز یه تاریخ اثری ازش نمونده
ولی زمان معجزه آسا مشکلات رو حل میکنه حالا مشکلاتم خیلی عمیق تره 19 دی 1400 موضوع مطلب :
شنبه 100 آبان 8 :: 1:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
سلام من اومدم دوباره درد و دل کنم و به قولی، یه دلنوشته طولانی بنویسم و برم شاید که گرد و غبار روزهای بی نویسنده و بی نوشته این وبلاگ، دوباره از روش پاک بشه دیشب یه نوشته خصوصی رو فرستادم برای یکی همین اخیرا یه روزی به سرم زده بود و به قول معروف یه خط خطی ای کرده بودم ولی انقد طرف توی نوشته دنبال چرا و دلیل گشت که آخرش به خودم فحش میدادم که این چه غلطی بود کردم براش فرستادم! فکر نکنین آدمها واستادن حال خوب و بد شما رو بشنون ، نه یک سری از آدمها تو تمام جملاتتون دنبال اینن که بگردن و ببین <مقصر کیه> ؟؟ بگردن و ببینن کدوم جمله کنایه ای بوده ، کدوم از درموندگی، و واکنش نشون ندادن به کدوم یکیشه که میتونه براشون گرون تموم بشه! حتی شاید جملات قشنگتون رو هم تا اخرش نخونن چون جواب این سوالا هیچوقت توش نیست. میدونین اشتباه کجا بود؟ اشتباه همین خصوصی بودن بود، خصوصی نوشتن خصوصی حرف زدن خصوصی ابراز وجود کردن باید یک سری آدمها رو بندازی تو یه دنیای بزرگتر باید خیلی سریع از گود خصوصی خارجشون کنی و چاره ای جلوی پاشون نزاری خصوصی که باشی، میشی عضو یه خلوت دو نفره که شاید هیچ ربطی هم بهت نداره و مجبور به تحمل دلزدگی ها و یاس آدمهایی میشی که دنیای بیرونشون برخلاف خلوت افسرده و سردشون، خیلی شاد و هیجانیه!!! بعد جای بازنده های قصه تغییر میکنه تو میشی اون آدمی که هیچ دلیل و منطقی پشت تصمیماتش نیست اینکه چرا رفته، چرا از اول بوده و یا اینکه چرا ناراحته همش بخاطر تخیلات اشتباه و ذهن مریضشه ولی اونی که تو رو انداخته تو گرداب خصوصی و بی سر صدای خودش، قهرمان قصه هاس قهرمانانه سربلند میکنه گاه و بیگاه تو جبهه موافق یا مخالفت ظاهر میشه و نظرات متفکرانه میده و بعضا با یه لبخند گوشه لب سعی میکنه نشون بده که دلیل رفتار بچگانه و بی منطق تو رو فهمیده، و میگه : "کاریش نمیشه کرد!!" "مهسای داستان دیگه کم آورده روحاً و جسماً کشش رو نداره، چیکارش کنیم خب!" و بعد که سر و صداها خوابید، دوباره برمیگره سر جای اولش و صدای تنهایی و غم و اندوه بزرگش که مثل کوه رو دلش سنگینی میکنه رو فریاد میزنه ولی نه برای همه، فقط یواشکی و بی سر و صدای اضافی همون چهره متفکر همون حال خوب همیشگی همون به اصطلاح "آدم روزهای سخت" به زانو درت میاره، انقدر که "برای همیشه نبودن" رو ، به ادامه زندگی ترجیح میدی موضوع مطلب : دلنوشته |