سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 122
کل بازدیدها: 879787






 
چهارشنبه 92 فروردین 21 :: 1:8 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.

آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.

مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.

هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود.

او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم،

تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن 900 گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:

ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .


یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم


به نقل از فوکا




موضوع مطلب : داستان, فوکا
یکشنبه 89 مرداد 31 :: 1:8 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

حکایت بهلول و آب انگور

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!

مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!




موضوع مطلب : داستان
چهارشنبه 89 مرداد 6 :: 1:42 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
 در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک  مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او  اظهار داشته  بود  که  هنگام  خرید  یک بسته صابون  متوجه شده بود که  آن قوطی خالی است  .

بلافاصله  با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد  کارخانه  این مشکل  بررسی ،  و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی  و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید  .  

مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :

پایش ( مونیتورینگ )  خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده  و خط مذبور تجهیز گردید  .

سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند  تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.  

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ،  مشکلی مشابه  نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا  یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :  

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط  بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!

 

   با سپاس از لیلا مرز آبادی برای فرستادن این مطلب  
 

 هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است. آلبرت انشتین

 

http://marshalclub.com

 

 




موضوع مطلب : داستان
دوشنبه 89 تیر 14 :: 1:41 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

·      داستانی جالب و خواندنی *

 

 مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟

پیرمرد : معلومه که نه !

جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا"" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ !
 

پیرمرد : ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم !
 

جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه ؟ !
 

پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا

هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی !
 

جوون : کاملا"" امکانش هست !
 

پیرمرد : ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و

آدرس من رو بپرسی !
 

جوون : کاملا"" امکان داره !
 

پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از اینجا

رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو

رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای

 خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده ؟ !
 

جوون : ممکنه !
 

پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده ! بعد من

مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر

من رو می پسندی !
 

مرد جوون : لبخند میزنه !
 

پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی !

ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید !
 

مرد جوون : لبخند میزنه !
 

پیرمرد : بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو

بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش

پیشنهاد ازدواج می کنی !
 

مرد جوون : لبخند میزنه !
 

پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون

برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین !
 

مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !
 

پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو

که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم

 

تهیه و تنظیم : فرنوش

Http://terrestrial-group.com




موضوع مطلب : داستان
جمعه 89 خرداد 28 :: 11:31 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پ

یدا کند کار همه خراب

خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و

 روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه

خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست!
کسادی عمومی شروع شده است…


آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید

 در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید

وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.




موضوع مطلب : داستان