سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 209
بازدید دیروز: 114
کل بازدیدها: 881601






 
پنج شنبه 93 دی 25 :: 3:1 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

امشب ... شب خوبی نیست

امشب دوباره فکر کنم واسه صدمین بار... از قضیه ای ناراحت شدم که واسه گذشتس

واسه سال 87 !

از شخصیت کسی ترسیدم که خودش الان یه بازنده ست!

از زیر آب زنی کسی وحشت کردم که یه عمر ... 25 سال !!! فکر میکردم یه حمایت کننده ی تمام و کمال از منه که بی منت دوستم داره ...

بی منت عاشقمه ... بی هیچ قصد و غرضی ... کسی که تو دوران تنهایی زندگیم ...

قشنگ ترین و ساده ترین نامه های زندگیم و بهش مینوشتم و با خوندن حرفاش آروم میشدم ...

کسی که یه موقعی فکر میکردم از پدر و مادرم هم واسم عزیزتره و تنها کسیه که منو میشناسه...

کسی که عمق پرستیدن من به خودشو حس میکنه و حاضره بخاطرم خیلی کارا بکنه ...

کسی که یه موقعهایی اسطوره ی زندگیم بود !!!  حاضر بودم بخاطرش جلو همه که سهله ... جلوی دنیا وایسم ...

من ... من همونم که اون وقتی بخاطر مشکلش گریه میکرد ... منم باهاش گریه میکردم...

نمیفهمیدم چی داره میشه ... نمیفهمیدم چرا گریه میکنه ... نمیفهمیدم چرا باید کسی ندونه ...ولی منم گریه میکردم ....

بخاطر ناراحتیاش ... بخاطر بدبختیاش ... بخاطر بدبیاریاش با عزیزترین کسای زندگیم بارها جنگیدم ...

ولی اون ... با چند تا جرف بیخود همه چیو خراب کرد ...

مهم تر از من .... مهم تر از برنامه های من که بخاطر چند تا جمله ی هیچ و پوچ بهم خورد .... این حسی بود که از دست رفت

این حس که یکیو با تمام وجود بپرستی و ایمان داشته باشی جز خوبی تو چیزی نمیخواد ... دیگه از دست رفت

و عشق اون به من ... که اصن شاید از اولشم عشق نبوده ... با غرور و حسادت و کینه قاطی شد

 

هی فلانی! زندگی شاید همین باشد!

 
یک فریب ساده و کوچک  

آن هم از دست عزیزی که تودنیا را

جز برای او و جز با او نمی خواهی    .


من گمانم زندگی باید همین باشد   



و حالا هر چقدر سعی میکنی ... دیگه من اونی نمیشم که بودم ...

و وقتی نامه های اون موقع رو میخونم ... به جای یه حس خوب ... حس بدی دارم ... حس حماقت !

سخته با چند تا جمله بفهمی همه ی خیالپردازیهات اشتباه بوده ...

سخته بفهمی که کسی که مهمترینه واست ... شاید بهترین نباشه !!!


نمیدونم چه حسیه ...

نمیگم حسادته

ولی دیگه حمایت نیست

خیلی وقته که دیگه حمایت نیست

من اینو 6 ساله که فهمیدم ...

ولی هر چند وقت یه بار یه چیز جدید میفهمم .... یه چیزی رو میشه واسم که همه چی بدتر میشه ...

سخته فکر کنم نیت خوبی پشت اون حرفا و پیشنهادا بوده ... نه نبوده ...

آدم وقتی میخواد یکیو از یه کاری که به قول خودش بده منع کنه ، قدم اول اینه که به خودش بگه ....

نه که بره پشتش زیرآب بزنه ...

نه ... تو اونی نیستی که من همه ی عمر پرستیدم ....

تو کسی هستی که بعد از یه وقتی که نمیدونم کی بود، دیگه منو مثل یه همدم نگاه نکردی ...

مثل یه عروسک نگا کردی که باید با هر ساز تو برقصه ... چون تویی که عقلت از همه

بیشتر میرسه و ماها هم از دم بی عقل و کودن و بی استعدادیم ...

... دیگه نمیتونی قدم به قدمم بیای و بدونی چیکار میکنم و کجای زندگیمم ،

چون اشتباه کردی .... اشتباه کردی ...


 

 دیگر به آن تفاهم مطلق،

هرگز نمی رسیم .

و دست آرزو،

با این سموم سرد تنفر که می وزد،

دیگر شکوفه های عشق و شهامت را،

از شاخسار شوق نمی چیند

 

افزون شوید بین من و او،

گرد غبار های کدورت،

فرسنگهای فاصله،

افزونتر!

 

ای کاش آن حقیقت عریان محض را،

  هرگز ندیده بودم .

 داناییش به ناتوانیم افزود

دیدم که آن حقیقت عریان ز چشم من

مکتوم مانده بود

 

دیدم که رود،

رود، که یک روز پاک بود

اینک در استحاله سیال خویش

تسلیم محض پهنه مرداب می نمود

 

کو

یک خنده،

- یک تبسم  زیبا

یک صوت صادقانه، یک آوای بی ریا؟

آری چه کرد باید

با دسته های خنجر پیدا از آستین .

لبخندها فریب،

و مهربان صدایی اگر هست در زمین

سوز نوای زمزمه جویبارهاست .

 

 

          من،

               افسوس می خورم که چرا و چگونه، چون

                آن آفتاب روشن

                آن نور جاری جوشان عشق من

                           در شط خون نشست،

                                                   در لجه جنون .

 

 




موضوع مطلب :